| |
وب : | |
پیام : | |
2+2=: | |
(Refresh) |
صفحه ی اول رمان:
از دحام فرود گاه کلافه کننده بود ،برای اخرین بار از پشت شیشه نگاهش کرد، بغض راه گلویش را بست و چشمهایش پر از اشک شدند ،پانیذ دور می شد و او گرمی اشک را روی گونه های خود حس می کرد. دقایقی پیش برای اخرین بار التماس کرده بود :(پانی ! هنوزم دیر نشده ….) اما پانیذ انگشت روی لبش گذاشته و او را به سکوت دعوت کرده بود .
حالا دور شدنش را می دید ، دلش گواهی می داد که دیگر هرگز اورا نخواهد دید ،وقتی پانی از راهرو گذشت و وارد سالن گمرک شد ،حاج رضا برگشت ،صورتش خیس از اشک بود مردی که کنارش ایستاده بود ، با دلسوزی گفت:
-دخترتون بود؟
ووقتی سکوت رضا را دید ادامه داد :
-بچه ها رفتنی ان ،امروز نرن ،فردا می رن ،منم پسرم رفت ….. چند ساله که اونجاست……
رضا دیگر گوش نمی داد ،ارام به راه افتاد . گوش ای از سالن انقدر ایستاد تا بلند گو اعلام کرد که هواپیما از زمین بلند شده، بعد از سالن خارج شد ...